رسالة الولاية از آثار کم برگ و پُر بار علامه طباطبائى است که در عینِ ایجاز ؛ نشان از اعجاز دارد و مطالب راهبردی عمیقی در آن مندرج است که پیش از علّامه کسی چنان منسجم و نظام مند بیان نداشته است . علّامه در این اثر بی همتا با مناعتِ طبع ؛ دیگران را هم شریکُ الاَذواقِ خود ساخته و گوئی خواستۀ تشنگان را اجابت نموده که میگویند و از آن عزیز میخواهند:
قطرهای بر ریز بر ما زآن سبو
شَمّهای زآن گلستان با ما بگو
خو نداریمای جمالِ مهتری
که لب ما خشک و تو تنها خوری!
علّامه ؛ حالات و مشاهدات خود را در این سفرنامه سلوکیِ فاخر اظهار و تعریف کرده . به پندار این بنده مهمترین درسِ این کتابِ ارجمند ؛ تذکار این مهمّ است که انسان میتواند به کجاها برسد و دریغ که چقدر از این توان و استعداد غافل و نسبت به آن بی تفاوت است ؟! مانند مارگیرِ مثنوی که مولانا توصیف کرده :
خویشتن را آدمیارزان فروخت
بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت
صد هزاران مار و کُه حیران اوست
او چرا حیران شدست و ماردوست؟!
علامه به جِدّ بر این تاکید دارد که لقاء الله حتى در همین نشأة امکانپذیر است !
چقدر این بیت در ابتدای مثنوی دلنشین و امیدبخش است؟!
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست!
آدمیمیتواند از فلک و مَلَک فراتر رود و بجائی رسد که جز خدا نبیند و نخواهد
ولی به تعبیرِ دقیق نیما که این روزها مقارن با سالروز تولّدش میباشد با این شرط که:
بايد از چيزی کاست،
گر بخواهيم به چيزی افزود...
زندگانی اين است؛
وينچنين بايد رَستن...!
خدا میخواهد من نمیخواهم! چنانکه خواجه عبدالله میگوید: الهی! تو خواستی من نخواستم !
" راه بسته نیست ما دست و پا بسته ایم"
وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پایبست؟!