1. مولانا فراق را از عوامل زمینه ساز ملال میداند و میگوید :
دل فرو بسته و ملول آنکس بوَد
کز فراق یار در محبس بوَد
و بر این است که کسی را که حلاوت وصال چشیده ؛ اندوه و غمینیست
دلبر و مطلوب با ما حاضرست
در نثار رحمتش جان شاکرست
2. احساس و لمسِ حضور سرشار خدا , جان آدمیرا طراوت میبخشد و به تعبیر مولانا گلستان میکند ! کسی را که از خدا پُر شده ؛ پژمردگی و دلمردگی بی معناست و همیشه در شکوفائی است!
در دل ما لالهزار و گلشنیست
پیری و پژمردگی را راه نیست
دایما تر و جوانیم و لطیف
تازه و شیرین و خندان و ظریف
ببینید چه شادی شگرف و ابتهاجِ عظیم و سرشاری در ابیات ذیل از دیوان شمس موج میزند؟!
برون شوای غم از سینه که لطف یار میآید
تو هَمای دل ز من گم شو که آن دلدار میآید
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او
مرا از فرط عشق او ز شادی عار میآید
3.در اوجِ اوج و نهایت اعتلا دیگر زمان و مکان مفهوم خود را از دست میدهند ! مولانا این مهمّ را بارها مطرح ساخته و تاکید دارد که نکتهای چشیدنی است تا گفتنی و شنیدنی
پیش ما صد سال و یکساعت یکیست
که دراز و کوته از ما مُنفکیست
آن دراز و کوتَهی در جسمهاست
آن دراز و کوتَه اندر جان کجاست
در ادامه ؛ حکایت اصحاب کهف را مثال میزند و میگوید:
سیصد و نه سال آن اصحاب کهف
پیششان یک روز بی اندوه و لهف
چون نباشد روز و شب یا ماه و سال
کی بود سیری و پیری و ملال
4. در فرازی از دفتر اول نیز میگوید: راه نیل به این حقیقت , نیل به حیاتِ برین و برخوردار شدن از نگاه الهی میباشد:
گر تو خود را پیش و پس داری گمان
بستهٔ جسمیو محرومیز جان
زیر و بالا پیش و پس وصف تنست
بیجهتها ذات جان روشنست
برگشا از نور پاک شه نظر
تا نپنداری تو چون کوتهنظر
روز بارانست میرو تا به شب
نه ازین باران از آن باران رب
5.از نظر مولانا مانع اصلی شکوفائی جان ؛ منیّت و انانیت است که موجب بت نفس ؛ جان را پژمرده و تاریک میسازد
در گلستان عدم چون بیخودیست
مستی از سغراق لطف ایزدیست
و در ادامه این مهم را یادآور میشود که باید قابلیت چشیدن و ادراک این مفاهیم را در خود ایجاد و تقویت کرد :
لَم یَذق لَم یَدر هر کس کو نخورد
کی به وَهم آرَد جُعَل اَنفاسِ وَرد